در تداول عامه، وضو. دست وضو. و با فعل گرفتن صرف شود. کنایه از وضو باشد. (آنندراج). آبدست. وضو را گویند که شستن روی و دستها و مسح کردن سر و پاها باشد. (برهان) : این دست نماز شسته از وی و آن روزه بدو گشاده درپی. خاقانی
در تداول عامه، وضو. دست وضو. و با فعل گرفتن صرف شود. کنایه از وضو باشد. (آنندراج). آبدست. وضو را گویند که شستن روی و دستها و مسح کردن سر و پاها باشد. (برهان) : این دست نماز شسته از وی و آن روزه بدو گشاده درپی. خاقانی
چیزی که دست روی آن بگذارند و جای گذاشتن دست باشد، مثل دستۀ صندلی و نیمکت و امثال آن ها، برجستگی و ناهمواری در سطح جاده، آنکه به چیزی دست بیندازد، دست اندازنده
چیزی که دست روی آن بگذارند و جای گذاشتن دست باشد، مثل دستۀ صندلی و نیمکت و امثال آن ها، برجستگی و ناهمواری در سطح جاده، آنکه به چیزی دست بیندازد، دست اندازنده
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته است و بس. نظامی (هفت پیکر ص 33). کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی. ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری). ، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) : سرو هنر چون توئی دست نشان پدر دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او. خاقانی. این گلبنان نه دست نشان دل تواند بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی. خاقانی. هم چون نهال دست نشان بهر تربیت بردم بریده خار گراز پا کشیده ام. سلیم (از آنندراج)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته است و بس. نظامی (هفت پیکر ص 33). کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی. ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری). ، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) : سرو هنر چون توئی دست نشان پدر دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او. خاقانی. این گلبنان نه دست نشان دل تواند بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی. خاقانی. هم چون نهال دست نشان بهر تربیت بردم بریده خار گراز پا کشیده ام. سلیم (از آنندراج)
درازدست. آنکه دستهای وی دراز باشد. (ناظم الاطباء). دارای ساعد و بازوی دراز. طویل الید، مرادف دست بالا و غالب و مسلط. (از آنندراج). زبردست. (از ناظم الاطباء) ، درازدست و ظالم. (ناظم الاطباء). ستمگر
درازدست. آنکه دستهای وی دراز باشد. (ناظم الاطباء). دارای ساعد و بازوی دراز. طویل الید، مرادف دست بالا و غالب و مسلط. (از آنندراج). زبردست. (از ناظم الاطباء) ، درازدست و ظالم. (ناظم الاطباء). ستمگر
دوست نما. که خود را دوست نشان دهد. که تظاهر به دوستی کند. (از یادداشت مؤلف). نماید که دوست است و نه چنان باشد: به کامۀ دل دشمن نشیند آن مغرور که بشنود سخن دشمنان دوست نمای. سعدی
دوست نما. که خود را دوست نشان دهد. که تظاهر به دوستی کند. (از یادداشت مؤلف). نماید که دوست است و نه چنان باشد: به کامۀ دل دشمن نشیند آن مغرور که بشنود سخن دشمنان دوست نمای. سعدی
آنچه که دست روی آن گذارند محل گذاشتن دست مانند دسته صندلی نیمکت و غیره، بر آمدگی و فرو رفتگی های جاده وخیابان ناهمواری ها و پستی و بلندی راه، رقاص، شناور، کیسه بر، ظالم، تیر انداز، کسی که بدیگری پهلو زند، شخصی که مسند بگستراند، تعدی تجاوز، غارت تاراج دست اندازی تصرف بیجا تعدی و تجاوز به مال و جان کسی دست درازی تطاول
آنچه که دست روی آن گذارند محل گذاشتن دست مانند دسته صندلی نیمکت و غیره، بر آمدگی و فرو رفتگی های جاده وخیابان ناهمواری ها و پستی و بلندی راه، رقاص، شناور، کیسه بر، ظالم، تیر انداز، کسی که بدیگری پهلو زند، شخصی که مسند بگستراند، تعدی تجاوز، غارت تاراج دست اندازی تصرف بیجا تعدی و تجاوز به مال و جان کسی دست درازی تطاول