جدول جو
جدول جو

معنی دست نماز - جستجوی لغت در جدول جو

دست نماز
شستشوی دست ورو به ترتیب مخصوص برای نماز خواندن، وضو
تصویری از دست نماز
تصویر دست نماز
فرهنگ فارسی عمید
دست نماز
(دَ نَ)
در تداول عامه، وضو. دست وضو. و با فعل گرفتن صرف شود. کنایه از وضو باشد. (آنندراج). آبدست. وضو را گویند که شستن روی و دستها و مسح کردن سر و پاها باشد. (برهان) :
این دست نماز شسته از وی
و آن روزه بدو گشاده درپی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
دست نماز
وضو، آبدست، شستن، روی و دستها و مسح کردن سر و پاها
تصویری از دست نماز
تصویر دست نماز
فرهنگ لغت هوشیار
دست نماز
((~. نَ))
وضو
تصویری از دست نماز
تصویر دست نماز
فرهنگ فارسی معین
دست نماز
وضو
تصویری از دست نماز
تصویر دست نماز
فرهنگ واژه فارسی سره
دست نماز
طهارت، وضو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست آموز
تصویر دست آموز
جانور وحشی که تربیت یافته و با صاحبش انس گرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست انداز
تصویر دست انداز
چیزی که دست روی آن بگذارند و جای گذاشتن دست باشد، مثل دستۀ صندلی و نیمکت و امثال آن ها، برجستگی و ناهمواری در سطح جاده، آنکه به چیزی دست بیندازد، دست اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست باز
تصویر دست باز
گشاده دست، باسخاوت، بخشنده، کسی که هرچه دارد خرج کند یا به دیگران ببخشد، دست ودل باز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست ساز
تصویر دست ساز
آنچه با دست ساخته و پرداخته شده باشد، برای مثال هر مائده ای که دست ساز فلک است / یا بی نمک است یا سراسر نمک است (خاقانی - ۷۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست دراز
تصویر دست دراز
کسی که دست های دراز دارد، درازدست، کنایه از زبردست
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ پَ)
مست نوازنده. که مست را مورد نواخت و تفقد قرار دهد:
مست نوازی چو گل بوستان
توبه فریبی چو مل دوستان.
نظامی (مخزن الاسرار ص 59)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس.
نظامی (هفت پیکر ص 33).
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است
بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی.
ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) :
سرو هنر چون توئی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او.
خاقانی.
این گلبنان نه دست نشان دل تواند
بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی.
خاقانی.
هم چون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بریده خار گراز پا کشیده ام.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ)
دست نموده. نشان داده شده به دست. انگشت نما:
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
درازدست. آنکه دستهای وی دراز باشد. (ناظم الاطباء). دارای ساعد و بازوی دراز. طویل الید، مرادف دست بالا و غالب و مسلط. (از آنندراج). زبردست. (از ناظم الاطباء) ، درازدست و ظالم. (ناظم الاطباء). ستمگر
لغت نامه دهخدا
(شِ زَدَ / دِ)
دوست نمای.
- امثال:
دشمن دوست نما را نتوان کرد علاج.
رجوع به دوست نمای شود
لغت نامه دهخدا
(شِ نَ / نِ)
دوست نما. که خود را دوست نشان دهد. که تظاهر به دوستی کند. (از یادداشت مؤلف). نماید که دوست است و نه چنان باشد:
به کامۀ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوست نمای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوست نواز
تصویر دوست نواز
دوست پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس نماز
تصویر پس نماز
ماموم، آنکه پشت امام جماعت نماز گذارد
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که دست روی آن گذارند محل گذاشتن دست مانند دسته صندلی نیمکت و غیره، بر آمدگی و فرو رفتگی های جاده وخیابان ناهمواری ها و پستی و بلندی راه، رقاص، شناور، کیسه بر، ظالم، تیر انداز، کسی که بدیگری پهلو زند، شخصی که مسند بگستراند، تعدی تجاوز، غارت تاراج دست اندازی تصرف بیجا تعدی و تجاوز به مال و جان کسی دست درازی تطاول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آموز
تصویر دست آموز
آموخته، پرورش یافته بدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست دراز
تصویر دست دراز
آنکه دستهای وی دراز باشد دراز دست زبر دست، ظالم ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نشان
تصویر دست نشان
منصوب، گمارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نما
تصویر دست نما
انگشت نما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست باز
تصویر دست باز
با سخاوت، بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آموز
تصویر دست آموز
تربیت یافته، اهلی، انس گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست انداز
تصویر دست انداز
((~. اَ))
ناهمواری های خیابان، کنایه از مشکل، گرفتاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست انداز
تصویر دست انداز
((~. اَ))
رقص کننده، کسی که از فرط شادی دست افشانی می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پس نماز
تصویر پس نماز
((پَ. نَ))
آن که پشت امام نمازگزارد، مأموم، مقابل پیش نماز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست باز
تصویر دست باز
((دَ))
باسخاوت، بخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست نمایی
تصویر دست نمایی
ابراز قدرت
فرهنگ واژه فارسی سره
آمخته، اهلی، تربیت شده، رام
متضاد: وحشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دست ساز
تصویر دست ساز
Handy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دست ساز
تصویر دست ساز
удобный
دیکشنری فارسی به روسی